دلتنگی
دلتنگم ؛دلم امام رضا میخواهد؛ دلم قطار میخواهد ؛ دلم نشستن وخیره شدن به ضریح را میخواهد بی آنکه به هیچ چیز زمینی بیاندیشم تنها و تنها غرق شوم در آرامش نامحدود و آسمانی او و آن رشته نورانی که در یک لحظه گره میخورد و بی آنکه چیزی خواسته باشی باز میگردی با دستهایی پر ؛ پر خالی
دلم اشک ریختنهای بیخجالت میخواهد؛ دلم همسفرهایم را میخواهد ؛ دلم الهام آن روزها را میخواهد که برایم به صافی آینه بود و من خود پنهانم را در او میدیدم ؛دلم الهامی را ميخواهد که آلوچه آلوچه اشک میریخت و عاشق بود و عاشق بود ؛ نه الهام امروز که وقتی در چشمانش نگاه میکنم جز مردمک گنگ وگیجی که هیچ اثری از گذشته در آن نیست چیزی نمیبینم و از نگاهش میترسم به خاطرآن همه انکار.. ؛دلم خوشباوری میخواهد تا باز هم همه را همان جور ببیند که خودشان میگویند.
دلم شادی را میخواهد که چادر نماز گل گلی را که تازه دوخته بود و با خود به مشهد آورده بود سرش می کرد و مثل تازه عروسها پشت چشم نازک میکرد و مي گفت به دلم برات شده امسال از مشهد که برگردیم دیگه عروس میشم و شد و دیگر مشهد نیامد.
دلم میترایی را می خواهد که بار اول که باهم مشهد رفتیم تمام راه روی صندلی روبرویم چشمهایش را ریز مي کرد و میان راهرو باریک کوپه مثل غولها قدمهایش را باز باز بر میداشت و میگفت مثل رضا راه نمي رم نسرین ؟برگشتیم دانشگاه میخوام برم جلوش عین خودش اداشو در بیارم ؛ دلم برای میترایی تنگ است که دو سال بعد وقتی عقد کرد دورش را میگرفتیم و او هم برای ما از ماجراهای... تعریف میکرد و صدای خنده ما بود که به آسمان میرفت . هر چیز که میخرید مجبورش میکردیم بپوشد و همانطور که برای شوهرش عشوه میآید برای ما هم ادا در بیاورد و نمیدانم طفلکی شوهرش اگر می فهمید بازهم دلش می خواست ما او را ببینیم ؛ امروز یک پسر و دختر دارد چند سال پیش که بچه دار نمیشد گفته بود می آیم تا باز هم اما رضا برویم بچه دار شد و دیگر نیامد.
دلم برای مریم تنگ است که مدام اسمش را از بلند گو میخواندند که تلفن داری و نمیدانم که چندمین دوست پسرش بود که آن زمان با او دوست بود و مدام به او زنگ می زد و او هم بی آنکه شلوغی دوروبرش را بشنود سوار بر ابرها با او حرف میزد مثل همه ما زنها و امروز میدانم حسابی سر به راه و اهل زندگی شده
دلم برای میترای خودمان هم تنگ است (البته این یکی رو زیاد جدی نگیرید چون هنوز هم بیخ ریش خودمه!)که نصفه شب همه را توی کوپه بلند میکرد به بهانه پیدا کردن لنگه کفشش برای رفتن به دستشویی و تنها من میدانستم تمام این کارها را میکند تا جای خوابش بازتر شود و همیشه خدا جایش تنگ بود و غر غرش به آسمان بلند که من دختر یکی یکدانه خانه هستم و همیشه بهترین تخت و بهترین اطاق را میخواست .دلم برای شبی تنگ است که دعای توسل داشتیم و میان گریههای خالصانه و فین فین دماغش زیر چادر به زبانی که کسی نفهمد به او گفتم مهک ئهزانم تو بوو خاطر شوو ئهگوری خووت شهکهت نهکه خووشکهگووراکم !خودا فن نا خووی (من که میدونم تو برا اینکه خدا بهت شوهر بده داری گریه میکنی بیخود خودتو خسته نکن خواهر پیرزنم خدا گول نمیخوره ) و او وسط روضه حضرت رقیه چنان خندید که بادکنک بزرگی از دماغش آویزان شد و مسئول کاروان تا آخر اردو ما را به چشم دو آدم لاابالی و بیدین نگاه میکرد.
دلم حتی برای آن یکی مریم هم تنگ است که نصف شب تمام قطار را با هم میگشتیم و او کارهای عجیب غریب میکرد و باورش نمیشد من هم آنقدر شیطنت داشته باشم که با او تا اطاق لوکوموتیو ران هم بروم ؛دلم برای نازیلا تنگ است که تمام شب خودش را از قسمت مخصوص بارها آویزان میکرد و تهدیدمان میکرد هر کسی بخوابد خودش را پرت میکند روی شکمش
دلم برای خودم ؛برای نسرین آنروزها بیشتر تنگ است برای آن همه زلالی کودکانه و عشق خالصانه ؛ برای دلی که کسی را دوست داشت اما برای داشتنش هیچوقت دعا نکرد ؛تنها دعا میکرد سربازیش درست شود تا مانع پیشرفتش نباشد و به هرجا که دلش میخواهد برود ؛دعا میکرد که او و دختری که مجبور به ترکش شده بود دوباره در کنار هم قرار بگیرند؛ برایآنکه میدانست هنوز دختر را دوست دارد .
دلم برای آنروزی که مادرم اجازه نمیداد در یک سال دو بار با دانشگاه مشهد بروم تنگ است آن روز که همه بچهها جز من و مهسا که قرار بود کیش برویم یک کوپه گرفته بودند و من منتظر تماس مهسا برای زمان حرکت بودم که خوابم برد و در خواب خودم را بین پرچمهای سبزو طلایی جایی مثل یک زیارتگاه دیدم وقتی بیدار شدم مهسا تماس گرفت و کیش را کنسل کرد و به جایش شادی ساعت پنج تماس گرفت و گفت اگر خودت را تا ساعت شش برسانی میتوانی بیایی؛ مادرم اجازه نمیداد به پدرم زنگ زدم و او هم گفت چه جایی بهتر از امام رضا حالا که بازهم تو را طلبیده برو و من هم ساکم را مثل باد بستم و وقتی خودم را در آخرین لحظات به کوپه بچهها رساندم میان جیغهای خوشحالشان خودم هم باورم نمیشد او مرا خواسته که بروم
دلم برای همه آنها که هفت سال همسفر هم میشدیم و مشهد میرفتیم تنگ است چه آنها که یکبار با هم بودیم چه آنها که هنوز هم دوستانی هستیم که سالی یکی دوبار یکدیگر را میبینیم .
هرچه که مینویسم یادها بیشتر میآیند و نمی توانم به یاد بیاورم و ننویسم که دلم برایآن چادر پوشیدنهای الهام؛ آن سالن آرایش شادی که یکی یکی ردیف میشدیم تا خوشگلمان کند بعد چادر هایمان را سر میکردیم و بازار رضا میرفتیم و با کلی شیطنتهای دخترانه و خندههای ریز ریز از مغازه دارهای مشهدی دلبری میکردیم و تخفیف میگرفتیم و توی دلمان از زرنگیمان حظ میکردیم تنگ شده ؛دلم برای بساط شبها که هرچه خریده بودیم ولو میکردیم و به هم نشان میدادیم ؛ هدیه های کوچک وارزان دانشجویی که هرچه پول داشتیم میدادیم مبادا اگر چه اندک؛ کسی را بدون سوغات گذاشته باشیم.
دلم برای طرقبه رفتنهای پنهانی ؛چادر از سر در آوردنهای یواشکی و دهنهای تا بنا گوش باز شده از ذوق دیدن پسرهای دانشگاه در زیست خاور و بازار بین الملل تنگ است؛ دلم حتی برای پسر بسیجیهای دانشگاه که از همان روز اول سفر ؛ بین خودمان تقسیمشان میکردیم و آن یک هفته هرشب یکی را به جرم نگاه زیرزیرکی آقای فلانی؛ عروس خانم داماد خجالتی و دختر ندیده جامعه اسلامی میکردیم و مراسم عروس بران راه میانداختیم هم تنگ است.
راستی آن خنده های بیخیال کجا رفت ؟ آن سادگیمان کنار سفره شام و ناهار که شلخته و آویزان کنار هم می نشستیم و کلی نوشابه اضافی کش میرفتیم و آخر سر هم هیچ کدام را نمیخوردیم کجا رفت؟ آن سفرههای صبحانه که بچه ها بالای سر من پهنش میکردند و سمفونی نسرین نسرین گفتنها عینن از خانه و مادرم به مشهد و بچهها ؛برای بیدار کردن من منتقل میشد کجا رفت ؟آن چشم بستنکی بازیهای پر از جیغ و فریاد که صدای همه را از دست واحد شماره نه در آورده بود کجا رفت؟
آن صورتهای آرایش کرده ميان چادر نمازهاي سفيد که مثل تازه عروسهای مشهد رفته برای ماه عسل بود ؛ اما تا پا در حرم میگذاشتیم یکپارچه اشک میشد و بارش ؛ بازهم تکرارمیشود؟ بارش بارانی که دل و صورت ؛همه را میشست ؛صورتها قرص نور میشد و دلها طاقچه آفتاب
آن دلهای آویزان ماندن موقع خداحافظی با گنبد طلایی عشق؛ آن نگاههای مات بعد از خوابیدن همه و سکوت کوپه همیشه شلوغ و هیاهو بر انگیز ما هنگام برگشت که تازه یادمان میانداخت ماه گرد و آسمان پر ستاره کویر همسایه امشبمان هستند و باید آرام بود و نجیب مبادا خوابشان بر هم بخورد .
آیا باز هم تکرار خواهد شد ؟
و امروز سه سال هست که خانه عشق مرا به خود نخوانده نمیدانم برای آنکه خودم دلم نیامده جز با کاروان دلهای ساده و بی آلایش دانشگاه به مشهد بروم یا آنکه دیگر آنقدر زلال نیستم که اوهم مرا لایق همراهی آن دلها بداند و با آنها به خود بخواندم؟